ازآتلیه برمیگردم، ساعت نزدیکهای هجده است؛ به آخرین نقاشی این مجموعه که نیمه تمام در خاموشی آتلیه تنها مانده فکر میکنم. فکرم ناگهان تهی میشود و به اطرافم نگاه میکنم؛ بوتیکهای کفش فروشی راسته دروازه دولت و مغازهداران ایستاده کنار موتورها؛ عجیب است که تمام این تصاویر تکراری، برایم تکراری نمیشوند. از روبرو مردی میآید، نان سنگک در بغل دارد و پنج قدم عقبتر از او، دو قدم به راست رهگذری دیگر بچه در دست، انگار که از آسمان نازل شده باشند، پیش چشمانم ظاهر میشوند. دوباره از فکر سرم سنگین میشود. به تصویر آن دو مرد که در خاموشی آتلیه کفن در دست گرفته اند، میاندیشم… شاید دلیل تکراری نشدن این تصاویر تکراری اصلا همین باشد، به سیلی خوردن میمانند؛ امری تکراری که هربار سوزشش فکری دیگر را تداعی میکند؛ فکری دیگر را.