من سعید غلامی هستم، ۳۰ ساله. بیش از ده سال است که نقاشی فعالیتی روزانه و جدی برای من شده است. ساعات زیادی از روز
را صرف نقاشی میکنم؛ در این بدهبستان، نقاشی تصویر نزدیکتری از «من» را نشانم میدهد و هر روز در پی کشف گوشههای آن ام.
منابع من گاهی در بطن خودم حضور دارند؛ آشکار و مبهم؛ دور و نزدیک. سعی در نقاشی کردن آنها با توجه به تواناییِ خودم و آنچه از نقاشی بر میآید؛ هرچند گاهی ناکامیِ من آن تصویر را دور میکند.
گاهی سوژههای نقاشیهایم آدمهای اطراف من اند؛ یا یک فیلم، تئاتر، پرفورمنس، ادبیات و عکسهایی که اینجا و آنجا که به چشمم میخورند. گاهی گذشته بهانهای است برای نقاشی کردن؛ برای بازیابی آنچه گذرانده ام و اهمیت دادن به آن؛ به یک خاطره، به گذشته؛ چرا که یک پای نقاشی همیشه در دنیای مردگان است.
برای من نقاشی در لحظه اتفاق میافتد. شاید به همین دلیل است که به مجموعه کار کردن در زمان مشخص و طولانی باور ندارم. هر روز سعی میکنم نقاشی و سوژهها غافلگیرم کنند و هرجا خواستند مرا با خود ببرند.
تصادف و اتفاق همیشه در نقاشیهایم جریان دارند. گاهی روی نقاشیهای گذشتهام نقاشی میکنم. نقاشی روی نقاشی؛ برای از بین بردن زمانی که در محاصره کادر نقاشی است و معنای کامل بودن نقاشی که حس میکنم اتفاق افتاده است. جایی خوانده بودم نقاشی هیچگاه تمام نمیشود؛ بلکه رهایش میکنیم. نقاشی برای من تا ابد زنده خواهد ماند. چرا که تنها با یک چیز سروکار دارد؛ روح نقاش.