مجموعه پیشرو در اولین قدم با ديدن و شناختن یک تضاد احساسی در درونم شکل گرفت؛ دیدن مساله «حضور» و «عدمحضور» و شناختن اینکه در «حضور» چه میزان از «عدم حضور» نهفته است یا «عدم حضور» تا چه اندازه یادآور «حضور» است.
با پیش رفتن مجموعه در همان حال که طبيعت بیشتر و بیشتر در کارهایم خودنمایی میکرد(بهسان زمینهای پرکشش که حضور و عدمحضور را شدیدتر و پررنگتر مینمایاند) فهم تازهای از این مساله برایم شکل گرفت؛ هرگونه حضورم در جمع، مقارن است با نوعی از احساس تنهایی در درونم.
شهود عام به ما میگوید که در جمع، تنهایی از میان میرود، اما گاه شهود عامه نمایاننده سطحیترین وجه ادراک است.
نگریستن به اجتماع آدمها، تنهایی را به من بیشتر مینمایاند؛ چرا که مرزها روشنتر میگردند؛ خطوطی که هرگز با هم و در هم تنیده نمیشوند و هرگز اجتماع واحدی را نمیسازند.
«اجتماع تنهایی» بر اساس این فهم شکل گرفته است و آرزومندانه در جستوجوی یگانگی تنهایان است؛ با یکدیگر و با طبیعت.