به فرورفتن میاندیشیدم و فرو افتادن و لغزیدن؛ به زمان سپری شده در فاصله بین قرار گرفتن و سقوط و اینکه چگونه شلاقوار بر تن فرود میآید؛ به تن، واسط من و او و آنها با جهان، که چهسان «صبور، سنگین، سرگردان» در خود فرو میرود و میماند.
.
.
.
به چنین برزخی میماند و ملال چون سايه بزرگى بر شهر سنگینی میکند.