تمام مدتی که مشغول مجموعه «بیخ چراغ» بودم، به تقابل روشنی و تاریکی میاندیشیدم. به اینکه چگونه خطوط خاکستری در مرزهای بین روشنی و تاریکی جهان ما را شکل میدهد؟ چگونه حضور و عدم حضورِ نور ادراک ما را میسازد؟ چگونه ایدهها و فکرها و احساسها میسوزند و خاکستر آن به دیگر ایدهها و فکرها و احساسها شکل میدهند؟ چگونه؟ چرا؟ و در چه زمان؟
در زمان ساختن این مجموعه، به ناگاه از نور وارد تاریکی شدم. کنایتی تلخ برای کسی که در روشنی به جستوجوی تاریکی برآمده بود و سپس در تاریکی میکوشید به روشنیها بیاندیشد.
برای من در تاریکی همیشه اشارتی هست، به «یافتن و حضور»، چنانچه روشنی سرشار است از «ابهامها و ایهامها»؛ و این دو چنان در هم تنیدهاند که به جز با/در یکدیگر دریافته نمیشوند. اما همیشه ردی میماند؛ از فهمِ «یافتن و حضور» و درکِ «ابهام و ایهام» همیشه ردی میماند؛ چونان زخمی ناسور شاید.