در هر خط و هر نقطه که بر روی کاغذ میلغزد، آواز درختی به گوش میرسد؛ چیزی که مرا به سوی خود فراخوانده، روزهایم را پرمشغله و حافظهام را از خود انبوه ساخته.
منظر، نظاره و ناظر پیوسته میگویند: رهایم کن، رهایم نکن؛ فراموشم کن، فراموشم مکن؛ بمان، نمان.
چنین شد که روزها و ساعتها با خطی ساده دشتها و درختانم را پیمودم، آن چنان که میخواهم تا ابد در دشتهایم بمانم.