کدامین ماست که که در کار خود، هر آنچه که باشد، آرزو نکرده که رها باشد؟ دور از داوریها و نگرانی از داوریها بایستد، بیتوجه به قواعد و رسومات کاری انجام دهد، آزادانه بگوید، یله باشد و هر آنچه در تصور اکنونش میگنجد و مینگجد از تخیل را بهکار برد.
کدامین ماست که چنین آرزویی نداشته باشد؟
ذهن کودک از این قیدها و بندها رها است. هنوز حتا به این صرافت نیافتاده که «آیا من برای جهان کافی ام؟». هنوز چطور دیدن را به ذهنش پینه نکرده اند. هنوز گرفتار «بت بازار» و «بت غار» و «بت نمایش»* نگشته، هنوز شگفتیها حتا برای بار هزارم او را شگفتزده میکند و هنوز خلاقیت او را نترسانیده است.
رنگ، فرم و تکنیک همه در خدمت اویند؛ بیهراس از داوری و این رهایی است که او را «پادشاه وقت خویش»** ساخته.
این است که نقاشان دورانسازی چون پیکاسو، دالی، کله، کاندینسکی و ونگوگ نقاشی کودکان را دنبال میکردند و از کودکان میآموختند. این است که برای نقاش دیدن نقاشی کودکان موهبت است.
*سه بت از بتهای چهارگانه فرانسیس بیکن فیلسوف که از موانع درست اندیشیدن اند.
این مجموعه با قرار دادن تنم در موقعیتهای مختلف برای کاملتر شناختن آنچه در اطرافم اتفاق میافتد، ساخته شده؛ یک تقلای دائم برای منسجم کردن زمان در یک قاب و به واسطهی رنگها.
اساس معنا دیالوگ است؛ باید وارد متن هر چیز شد و آن را واکاوی کرد. ایده برگزاری این نمایشگاه دوئت از آنجا شروع شد که با
آثار دو هنرمند مواجه شدم، هنرمندانی که در دو گوشه ی این شهر بدون هیچ شناختی از یکدیگر آثاری را خلق کرده بودند که در
متن یک جهان مشترک به گفت وگویی خاموش با یکدیگر نشسته بودند و من به عنوان ضلع سوم این گفت وگو در مواجهه با آثار این
هنرمندان سعی کردم “فضاهای تهی”، “دست نخورده”،”سکوت ها” و “همهمه ها” ی جهان آثارشان را کاوش کنم و در مواجه ی این
آثار ساحتی از گشایش مجدد نسبت به معنا یا “دیگرگونه نگریستن” به متن جهان آثار که نشانه پدیدار شدن جوهر روح زمانه ی کنونی است معنای سومی را بسازم تا وجوه دیگری از حقیقت در درون این آثار برملا شود.
همیشه فکر میکردم دنیا جای بزرگی است، اما آن روزها همه جا برایم انتهایی ترین نقطه دنیا شده بود. دور دست برایم رنگ باخته بود . همه چیز به ابعاد چهار دیواری اتاقم تنگ شده بود. تنها چیزی که میدانستم دارم، همان لحظه بود. همه چیز را با موهایم روی زمین گذاشته بودم. خالی شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم جز جانی که میخواستم. هفتصد و سی شب طولانی بوی نم دار و زنگاری مرگ را از نزدیک حس کرده بودم. طعم زهر میداد. اما سایه سنگینش مسیر روشنایی را نشانم میداد.
در شرایط شوک و ابهام، زمان به گونه ای دیگر میگذرد. چنان سریع که موج های وحشت و اندوه پی در پی میربایدمان و چنان کند که گویی هرگز چیزی به نقطه پایان نمی رسد.
ذهن نقاش چگونه میخواهد لحظه ای را منجمد کند تا وضعیت در حال گذار را دریابد؟ ذهن نقاش چگونه شرایط مغشوش جدید را درمی یابد؟
آغاز این مجموعه به سال 1399 با تمرکز من بر روی مفهوم “فشار” بود. دوره سختی را میگذراندم؛ چنان سخت که گویی در درون یک سلول تنم فرده شده بودم. چیزی را از سر میگذراندم که پیش از”من” بسیاری از “ما” تجربه کرده اند. تجربه “آزار” ما را سرخورده میکند؛ چنان میفشردمان که هیچ کجا امن نیست و بدن آن بار زایدی است که بیهوده جا به جا میشود و محمل رنجی بی پایان است.
از طراحی دل بریده و پناه آورده به چاپ، چوب را یافتم. تن بیگناه چوب، که چگونه در زیر فشار پرس چاپ، فشرده میشود و مقاومت میکند. من و او در دیالوگی مدام با هم بدون کلام سخن گفتیم. چوب مرا به سرشاخه ها برد، به ساقه های جوان و کم خون که تیغهای تیز پرورانده بودند؛ به خون کمرنگ زرشک های معصوم بر سفیدی و سیاهی کاغذ.
من تنه درخت بودم، ساقه آن، خار بودم و گل بودم و خون به جا مانده بر کاغذ چاپ. من همه بودم؛ سلول را شکستم و رها شدم.
ابژه انتقالی به شیئی که واسطه ای برای شکل گیری جهانی سوم است اطلاق میشود. این جهان مرز میان فانتزی و واقعیت را میشکند و در مکانی میان این دو جای می گیرد. در رابطه مخاطب با رسانه نیز این ابژه انتقالی است که مخاطب را از درگیری های روزمره اش میرهاند و وارد دنیای تخیلاتش میکند.
تصویر بدن انسان نوعی تایید بصری است از هویت و خودآگاهی ما. ما (از نظر فیزیولوژی) میدانیم چه هستیم یا ارگانهای بدن ما چگونه کار میکنند؛ اما به محض اینکه یکپارچگی این منبع آشنا از بین برود، این احساسِ اطمینان و شناخت جای خود را به ابهام، تردید و پرسش میدهد. با توجه به پتاسیلهای بدن زمانی که از حرکت بایستد و بیجان شود، رو به سوی انحلال و فساد خواهد برد. «تنیدگی» بدن را به عنوان یک سوژه کاملا انتزاعی با نگرشی فرمالیستی خارج از تمام کارکردها و نظامهای پیچیده یا نگاه فیگوراتیو بازنمایی میکند. کالبدی متشکل از تودههای پوست و ماهیچه، کشیدگی و درهم تنیدگی رگ و پی، با بافتی متخلخل. چرا که در این نوع نگرش دریچه جدیدی از مفهوم خود باز میشود که معنای بودن و وجود را بازپرسی خواهد کرد. نگرشی اگزیستانسیال که به گفته «اروین یالوم» در چهار محتوای مرگ، تنهایی، پوچی و آزادی در طول تاریخ بشریت از رنجهای حل نشده انسان بوده اند.