روایت اول: این روایت غالب و مسلط است، ساختار مشخص دارد، انعطافناپذیر است، تزیینشده است و در یک کلام مناسب خورد و خوراک روزمره جامعه است.
روایت دوم: این روایت ساده و سرراست است؛ بدون برنامه روی میدهد؛ در حرکت و پیوسته است؛ معقول و قابلپذیرش است. در بین این روایتها من/ما در چرخش ایم، از یک سو به سوی دیگر تاب میخوریم؛ هیچ نقطه آغاز و پایانی وجود ندارد؛ پذیرش هر یک، ما را از نو میسازد؛
سهگانه مجموعهای از نمایشگاههای گروهی است که هر بار با حضور سه هنرمند برگزار میگردد. نظر به طراحی و فضای داخلی گالری، سه بخش مجزا برای به نمایش گذاشتن آثار در گالری مشخص شده است و هر هنرمند مجموعهای از آثارش را با استیتمنت خود در یکی از این بخشها به نمایش میگذارد. سهگانه برای دیدن مجموعههای کوچکتر یا متفاوتتر از کارهای هنرمندان فرصت مناسبی است.
برای نشان دادن احساسات تحمیل شده به آنچه که در طول حیاتشان به عنوان شی درک شدهاند، به چه نوع زبان بصری نیاز داریم؟ اشیائی که در دنیای تحمیلها نامرئی شدهاند. چطور میتوان این وحشت را منتقل کرد؟ اینبار فضا از آن ماست. من، جان اشیاء و رنگها. تا همزمان از یاد ببرم و بیاد بیاورم، خودهایم، بدنهایم و آنچه که این دو میتوانند تحمل کنند.
ازآتلیه برمیگردم، ساعت نزدیکهای هجده است؛ به آخرین نقاشی این مجموعه که نیمه تمام در خاموشی آتلیه تنها مانده فکر میکنم. فکرم ناگهان تهی میشود و به اطرافم نگاه میکنم؛ بوتیکهای کفش فروشی راسته دروازه دولت و مغازهداران ایستاده کنار موتورها؛ عجیب است که تمام این تصاویر تکراری، برایم تکراری نمیشوند. از روبرو مردی میآید، نان سنگک در بغل دارد و پنج قدم عقبتر از او، دو قدم به راست رهگذری دیگر بچه در دست، انگار که از آسمان نازل شده باشند، پیش چشمانم ظاهر میشوند. دوباره از فکر سرم سنگین میشود. به تصویر آن دو مرد که در خاموشی آتلیه کفن در دست گرفته اند، میاندیشم… شاید دلیل تکراری نشدن این تصاویر تکراری اصلا همین باشد، به سیلی خوردن میمانند؛ امری تکراری که هربار سوزشش فکری دیگر را تداعی میکند؛ فکری دیگر را.
این مجموعه واکنشی است به موضوع «جان» و «تاریخ»؛ از این رو گاهی، تاریخ را ورق زده ام و دنبال آنچه که رفت و میرود بر ما گشته ام؛ خودم را در مقام مشاهدهکننده آن نشاندهام؛ گاهی از دریچه چشمانی بسته، چشمانِ دیگری، جانِ دیگری، حالا یا خفته زیر خاک یا پُر شده با پروتز، مناظر را جستوجو کرده ام. زیباییها را چنگ زدهام و به گلستانها، به دشتهای پر گل خیره شدهام. در تاریخ معاصر ما سوگواریهای بسیاری است که هرگز مجال وقوع نیافته اند. این سوگواریها در ناخودآگاه جمعی ما باقی مانده و بیشتر از خود مرگ حتا، ما را از زندگی دور کرده اند. در پس این سوگواریها، همیشه احساس اندوهی ژرف و شرمی بزرگ نهفته است و اینچنین است که شور زندگی نمیتواند به تمامی در لحظههای ما حضور یابد. پس آموختهام در آن لحظه، همان آنی که قرار است حظ جهان را ببری، بهیکباره همهچیز لرزان و مضمحل میشود. آن عقبها و آن وقتی که نور و رنگ و زندگی دارند خودنمایی میکنند، ناگهان «ندیدن» آوار میشود بر فرم و شکل جهان. و حالا خوب میدانم گرچه «دیدن» جانبخش است ولی تماشای رنج دیگری جانفرسا است. بر آن کشتگان بینام خموشان بیمزار رفتگان پگاه را ندیده به یاد سنگ قبرهای شکسته یا بینشانشان، گل نهاده ام به خیال و گلستان آرزو کرده ام.
شکلگیری اولیه این نمایش بر اساس این ایده بود که چگونه میتوان به یک موقعیت از چند منظر نظر انداخت. موقعیتی که آن را «غیژ» میخوانیم. غیژ، در شکل بن مضارع آن از مصدر غیژیدن به معنای خزیدن و «سخت» بر زمین خود را کشیدن است و در معنای اسمی و عامیانه آن آواز طولانی رفتن جسم «سخت» در فضا. موقعیت «غیژ» موقعیت سخت است؛ موقعیتی که در آن گرفتار آمده ایم و برای رهایی بارها و سالها کوشیده ایم. موقعیت «غیژ» موقعیتی موقت است که شکل دایمی گرفته؛ ما را بلعیده، زمان را متوقف کرده و هر بار که چیزی به دست آمده هستیهای زیادی را بر باد داده. موقعیت «غیژ» موقعیت تضاد است؛ ادراکهای متضاد، احساسهای متضاد، فکتهای متضاد. موقعیت «غیژ» موقعیت سردرگمی است؛ تصمیمهایی که امروز درست است فردا اشتباه تلقی میشود. آنچه امروز قطعی است فردا حتا محتمل هم نیست. عدم قطعیت واژهای است که هر روز در چیزی از زندگی خود را مینمایاند. در موقعیت غیژ، زندگی محال است اما زندگان آن را ممکن کرده اند. چونان که گویی آتشی در کف دو دست گرفته اند، پیش میروند و شگفتا که سراسر نمیسوزند.
چه ایماژِ از رمق افتاده ای! چه ویترینِ درخشانِ پر طمطراقی از امیدهای آینده بر ویرانه های گذشته. ایماژِ صنعت و سازه هایش را در سراسر این کره خاکی می گویم که سراسر هستی ما را از ریز و درشت، تابعِ خود کرده است. نقطه ویرگولی که نه می شود ادامه اش بدهیم نه به حال خود رهایش کنیم. چه بخت برگشته هایی هستیم ما!
نه می توانیم چشم ببندیم و خاموش باشیم نه دیگر می توانیم فهم پذیرش کنیم. لایه های در هم تنیده که تا نا کجا رفته است. ساز و کاری مبهم که در عین ناممکن کردن زیستن، زیستنِ ما را هم ممکن می کند. زیستنِ سرخورده از فردا و فرورفته در سپری کردنِ لحظه حال. ایماژی که از کارگران تا مصرف کنندگان را در تقاطع اش هم سرنوشت کرده است. یکی دردِ نان دارد و بر طبلِ رشد می کوبد و دیگری مصرفِ حداکثری می کند تا تمام شود. این چرخه پایان ناپذیر ادامه دارد و من هر بار در برابرِ آن به نظاره نشسته ام تا به دنبالِ توضیحی باشم که به نقطه ویرگول منتهی نشود.
به سخن درآوردن چیزهایی که روزگاری است زباله شده اند٬
نوعی روش انتقادی برای فهم زندگی روزمره است.
عباس کاظمی
همواره روبروی درها ایستاده ام ، هیچ تفاوتی هم نمی کند این در ها چوبی باشند ، فلزی باشند ، برای برجی باشند یا خانه ای که داغ ننگ کلنگی بودن روی پیشانی شان است.
همه ی دَرهایی که تا کنون دیده ام یا به نحوی برایم خیره کننده به نظر رسیده اند بسته بوده اند، بیش از آنکه کالبد دَر برایم معنادار شود ذات آن یا کاربرد آن من را جای دیگری فرود آورده است. آنجایی که گمان می کنم آدم هایی چنان من ، پیش از من ، بعد از من به آن می اندیشند یا تصور می کنند آن گونه که من امروز تخیل کرده ام. زندگی همه ما با دَرهایی گره خورده است که یا همواره بسته اند یا ما همواره تلاش می کنیم بازشان کنیم به امید روزی که سعادت یا خوشبختی نصیبمان شود. به فراخور طبقه ، جایگاه یا منزلت اجتماعی که داریم ، دَرها برایمان تعریف یا بازتعریف می شود ، هنگام مواجهه با هرکدامشان نجواهای درونی سراغمان می آید، هرکدام چیزی می خواهیم ، کلمات را ردیف میکنیم تا جمله شود ، جملات را ادا می کنیم به تمنای چیزی و بی آنکه بفهمیم حک می شود روی تنه ی تمامی این دَرها . محتوای آن احتمالا خاطره ای حسرت برانگیز خواهد شد که می گوییم کاش باز تکرار شود یا تاریخ طلایی ناواقعی یا غیر حقیقی که از منکوب شده هایمان سرچشمه می گیرد و یا شاید آینده ای که همواره برایمان دور از دسترس است.
با این اوصاف من در هر شهری که توقف می کنم عکسی از درها برمیدارم و به پای صحبت های گرم و سرد اهالی اش می نشینم ، کسی چه میداند شاید راوی ناگفته ها بودن روزی درها را باز کند.
دق الباب ها را تا آنجا که بضاعت باشد جمع آوری می کنم نه به عنوان کالکتوری قهار. آن ها زباله هایی فراموش شده نیستند.می بایست آن ها را در متن جایگذاری شان و در نسبت با زندگی روزمره فهمید آن چنان که در امروز ما معنادار شوند.
موجوداتی از گذشته و آینده در زمان حال، گاه به شکل انسان/حیوان یا موجودات فراواقعی با قدرت جادویی؛ آنها که از حقیقت دوری گزیدند و پای در رکاب فراواقعیت گذاشتند تا به اسطورهای بدل گردند. این مجال مقدس به شکل آخرزمانی فرآیندی است از فرش به عرش؛